سنگ روزگار
روزها چون باد در گذر است. صبحِ روزِ شنبه با شبِ پرهیاهوی ِ خاموش جمعه به سر می آید. گویی کار نا تمامی دارم. تسبیحش را بر می دارم و دور تا دور خانه راه می روم. اگر زندگی بیدار بود، با من هم قدم می شد و سوال هایش را از سر می گرفت.
«چرا اینقدر راه می ری؟
چرا تازگیا این تسبیح رو می گیری دستت؟
میای اسم فامیل؟»
بانگ نماز صبح جمعه که از لای پرده سرش را می دهد تو، بند دلم پاره می شود.
بار دگر جمعه، پرده از حرکت ایستاده… ساکت و خاموش.
کجاست؟ منتقمِ مظلومیت سه ساله!
بار دگر امیدِ ناامید شده ام از سر گرفته می شود. چرا مرغ دل از این بام امید بر نمی خیزد؟
بال بگشاید… باشد بال بشکند به سنگ روزگار و من از این تن رهایی یابم.