کدام راز؟
دهن دره ای می روم. چـادر نماز را روی سرم می اندازم. سجاده را باز می کنم.
دلم هُری میریزد.
مُهرِ کربلا…دو نیم شده است.
مُهر کوچک تر جایش را پر می کند.
قامت می بندم.
دست ها را سه بار تا گوش بالا می برم. دست دراز می کنم و مُهر شکسته را بر می دارم.
چرا این چنین شکسته ای؟
دیشب بر تو چه گذشت؟ چه رازی از خیـالِ من بر تو عیـان شد؟
نافرمانی های من و سرسـاییدنم به خاک؟ این تناقضِ وحشتناک!
تابِ این ناصیه ی گنه کـار را نداشتی؟
دلت شکست!
می دانم!
صـاحب این تُربت کجا و من کجا!
بین حس های رنگارنگی که به قلبِ خاکی ام هجوم می آورد، پرسه می زنم؛ به امیدِ یافتن نشانی از صاحبت.
-:«اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ!»
قلبم رنگِ حیـاتـ گرفت؛ با شنیدن هر روزه ی این آوا، کنـار سجـاده ی مادر. با دیدن بوسه ی بر نام علی بن موسی الرضای مُهر تویِ جانمازش. بوییدن مُهر کربلایش. اشک هایی که از چشمانش می ریخت.
می دانم…
دعـای هر روزه ات مستجـاب شده است.
برایم دعا کن که مُهرِ جـانمازم هم طاقت مرا ندارد.