ماییم طرید و شَرید؛ لیک بی خبر از حــال خویش! دار غَرور ما را فریفته است؛ وگرنه یتیم آل محمد، از این مِحنت، قامتش گوی شده بود، نه اینکه سرگرم مَرَح و مَستی و مُستی. ادامه مطلب…
دعا را از حفظ میخوانم. یاد او میافتم. روی دوپا، کنارم نشست. دست چروکیده و پیرش را، روی سنگ گذاشت: «داییِ من بود.» به اسم حک شده روی سنگ سیمانی، برای بار چندم نظر انداختم؛ ادامه مطلب…
آبی آسمان، گواهی میداد که روز است. صبح بود یا چاشت، ظهر بود یا دم غروب؟ حیران بودم. گویی آسمان، زمینِ صحن را به آغوش کشیدهبود. ایستاده بر زمین، در دل آسمان، درست روبهرویِ گنبد ادامه مطلب…