رفتن
با یک قدم از چهارچوب در فاصله می گیرم. می بینمش. درست روی اولین قفسه.همسان همانی است که در هجده سالگی در دستان فاطمه دیدم. می خواند و می بوسید و می گذاشت توی کیف.
دلم پیِ استاد می گردد. به دل تلخندی حواله می دهم:«کلاس درس کجا و اینجا کجا! تو الان توی مسجد محلی. محلی که سال هاست، محله ی تو شده؛ اما گویی هنوز می خواهی دختر خانه بمانی.»
توی صف در امتداد زنانِ چادر به سر می نشینم. چادری روی صورتم کشیده می شود. سر بلند می کنم. اوست. استادی که از همین کتاب می گفت. لبخند به لب دارد؛ مثل همان سال ها… چند ردپا روی گونه و گوشه ی چشم، مولودِ گام های گذر زمان. نگاهش به نگاهم… مرا به خاطر ندارد.
با خیالی آسوده، یک دل سیر نگاهش می کنم.
جای فاطمه خالی است. همان فاطمه ی بیست ساله ی نشسته روی تاب.
همان فاطمه ای که با نوک پاهاش تاب را هل می داد و با خنده های ریز از شیطنت ها و مردی که تازه به قلبش پا گذاشته بود می گفت.
توی صف از قبله رو گردانده ام و رفتن استاد را نظاره می کنم.
دنباله ی چادرش از پی اش دوان، در تیررس نگاه، گمش می کنم.
همه چیز به حالِ اکنون برمی گردد؛ مگر قرآن توی قفسه.
و منِ دور افتاده از وطن نیز…لیک شکسته، از پا افتاده، رها و دل بریده…
مشتاقِ رفتن از این دار غربت… این جا جایی برای ماندن نیست… همه کس برایم بیگانه …
دل بهانه ی وطن می گیرد، هر چه بیشتر می گذرد، دلتنگی سخت تر مرا در هم می شکند.