پنجره ی دنیا!
« و گفت: خدای را نگاه دار. گفتم: تفسیر این چیست؟ گفت: همیشه چنان باش که گویی خدای را میبینی.»
می بینم خودَم را، تمام قد!
جلو می روم. می بینم خودَم را، نیمه تَن.
جلوتر… تنها صورتم…
جلوتر… تُـــ را…
نفَسم روی شیشه می نشیند. اشک می شود و تنِ فریبنده اش را لَمس می کند.
دوری از تو…
باید به تو نزدیک شوم
نزدیکِ نزدیکِ نزدیک
تا از پنجره ی دُنیـا
تنـها تو را ببینم
و منِ صـورت، در این بازتاب گُـم شَـوم.