خراب آباد
هبوط کرد. به خرابآبادی که گرسنگی داشت. تشنگی داشت. گرما زدگی داشت. غم داشت.
برای صعود، هبوط لازم بود.
با القای کلمات، او آسـْمانی شده بود.
باید هبوط میکرد. باید از آن بهشت دل میکند. باید سختی میکشید تا میرسید به جنت بل رِضْوان من اللَّه.
نه آن بهشت لایق او بود، نه این دنیا…
لیک تنها جادهی منتهی به جنات عدن همین بود و جز این نبود.
خرابی مختوم به آبـادی!
و در غربت این خراب آباد، تویی تنها پنـاه!
«من با كولهبار بزرگى از تجربهها، در بنبستها ماندهام.
منى كه ضعفهايم را ديدم و با همين ضعفها، به سوى قدرتها و پناهگاهها رو آوردم، اكنون در پناهگاهها هم تنها هستم و با تمام علم و قدرتم و با تمام سلاح و جمعيّتم و با تمام تمركز و رياضتم، اسير وسوسهها و پراكندگىها و ترسها و حيرتها و جهلها هستم.
من اكنون مىفهمم كه تنهايم، كه غريبم، كه حتى در پناهگاههايم در زير آوارم…ديگر نه علمى و نه مكتبى و نه قدرت و جمعيتى و نه خود اصيل انسانى و رياضتى، هيچكدام برايم راهگشا نيستند، ابعاد ضعف من خيلى بزرگتر از آن است كه با اين قطرهها شستشو شود…
من تمام پناهگاههايى كه در زندگى انسان و در زندگى فردى خودم سراغ داشتم، بر سرم آوار شدهاند. من در پناهگاههايم گزيده شدهام و در اين قلعههاى امن ضربه خوردهام.
تو هنگامى مىتوانى پناه خدا را بفهمى و نياز به او را احساس كنى که اينگونه جارى شده باشى و به بنبست رسيده باشى!»
ع-ص