بی گنـــاه
از توی اتــاق، نگاهم را از هــال رد می کنم و از پنجره می اندازم توی حیــاط، به لبه ی بام آویزانش می کنم.
آفتاب، لبه ی خاکستری پشتِ بام را سفید کرده است.
حیـــاط خانه ی بچگی؛ آفتابِ از ظهرْ گذشته اش، لبه ی بام…
بهار بود که خانمِ گربه می آمد سر دیوار. بچه هاش یکی یکی، قدم به قدم، از پشت بام پایین می آمدند و می رفتند توی باغچه؛ اما گربه ی مادر همان بالا می ماند. بچه گربه ها توی حیاط بازی می کردند و من از پشت پنجره نگاهشان می کردم.
گربه ی مادر از بابت حیاط خانه ی ما خیــالش راحت بود. می دانست که کاری به کار بچه هاش نداریم.
بعد از ساعتی صداشان می کرد. از باغچه بیرون می رفتند و از دیوار بالا، میومیو کنان…جواب مادر را می دادند.
مادر تا جا داشت به لبه ی بام نزدیک می شد و بالا رفتن بچه هاش را نگاه می کرد. گاه چند قدمِ آخر، گردن ضعیف تر را می گرفت و می کشیدش بالا. بچه گربه، دست و پای لرزانش را از دیوار جـدا می کرد و با خیالی آسوده دُمش را توی دلش جمع می کرد.
معصومیت کودکی ام، جـان نگرفته از بام دل افتــاد. نگهبانی بر سرش ننهادم که دمِ واپسین، دستِ لرزانش را بگیرد.
چقدر دلتنگش شده ام. کجـاست آن کودک بی گنـاه که بعد از نمـازِ نابالغش، دستانی کوچک بالا می بُرد و برای بچه های هم قد خـود دعـا می کرد؟