علامتِ راه

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

باز شدن پر سر و صدای در اتوبوس، مرا از دنیای مهمانی دیشب و جواب‌های تازه‌ای که برای حرف‌های دخترخاله پیدا کرده‌بودم، انداخت توی ایستگاهِ پارک شهید رجائی اصفهان. از پشت شیشه‌ی پنجره، نگاهم ماند روی نیمکت‌های توی ایستگاه.

دو زن، با دستانی پُر، از جا بلند شدند. 

طولی نکشید که روی دو صندلیِ خالیِ روبرویم، نشستند.

از کارت چسبانده‌شده رویِ دسته‌‌گل‌های توی دستشان،

یادم افتاد روز معلم است.

کادوها را روی پاهایشان جا دادند. 

در اتوبوس بسته‌شد و به راه افتاد.

زن، مقنعه‌ی کرمی رنگی که با رنگ کفش و مانتواش ست شده‌بود را مرتب کرد و در کیفش را باز کرد: «بذار ببینم بهم چی داده.»

زنِ کنار دستش، به گمانم همکارش، میانِ خمیازه کشیدن، دست را، روی دهان و نگاه را، روی کیفِ در حال باز شدن نگه داشت:«آره، دیدی چه‌طوری می‌دوید طرفت؟! کلی ذوق داشت.»

کاغذی لول شده و روبان پیچ شده؛

دنباله‌ی روبانِ زرد رنگ را کشید و کاغذ را باز کرد.

نگاهش را چرخاند سمت همکارش. لُپ‌هایش را تو داد:«حق داشت ذوق داشته باشه!»

همکارش دست چپ را دور کادوها محکم کرد. انگشتش را گذاشت وسط کاغذ: «این تویی؟ هِه! تو دستت گُل هم کشیده… این‌جا هم برات نوشته… معلم عزیزم روزت مبارک!» تلخندی زد: «چیزی نمی‌داد که آبروش بیشتر بود.» 

زن کاغذ را تا کرد و گذاشت توی کیف. نفسش را سخت بیرون داد.

در کیف را بست. هر دو به تماشای بیرون نشستند. و من به تماشای کادوها و گل‌های رنگارنگ توی دستشان و در فکر بهترین هدیه‌ی روز معلم. همان نقاشی و دست‌خطِ کودکانه‌ی مملوِ از محبّت.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها