نوبت گاه توست!
شکمبه روی سرش افتاد و دلِ دختـر کف سینهاش. اشک آمد در چشمِ دختـر، بدون فرو ریختن.
دوید به سوی پـدر؛ اما در پس آن دریای مواج، نظارهی چهرهیِ مهربانِ پـدر، سخت.
لبخند بر لب و آه در سینه، شکمبه را از روی سر پـدر کنار زد. دست روی صورت پـدر کشید.
انگشتها و لمسِ خطهای جامانده روی صورت پـدر و برآمدن آهنگی جانسوز.
پـدر به پسران رشیدش گفت: «دست از زیر بازوانم بردارید. دختـرم در خانه است.»
قامت خمیدهاش چهارچوب در را پر کرد. خونِ فرق شکافته، صورتش را گلگون کرد.
دختـر به فرق شاخِ گُلى، بلبلى شد بال فِشان.
شاید این قصهها را عمه برایت گفته باشد. وقتی که غم را در چهرهاش دیدهای. انگشتان کوچکت را رویِ جایِ پایِ اشکهای گونهاش کشیدهای و گفتهای: «چرا گریه میکنی عمه جانم؟»
او تـو را به آغوش کشیدهاست و گفتهاست برایت، داستان عشقِ دختر به پـدر! لرزیدن دل شکستهاش به آهِ پـدر!
و تـو پرسیدهای: «مثل من؟ من که پـدرم را خیلی دوست دارم؟» عمه سر تکان دادهاست و در چشمانِ سیـاه تو غرق شدهاست.
از شکاف خیمه، پـدر را دیدی که پای در رکـابِ ذوالجنـاح گذاشت. دل از دستت رفت. پای برهنه به سویش دویدی.
پایِ رفتن پـدر سست شد. تـو را در بر گرفت و بویید و این آخرین باری بود که خودت را در سیاهیِ چشمانش دیدی.
بانگ مغموم و پریشان برادرِ خوابیده در بستر بیـماری، در گوشهایت پیچید: «عَلیکُـنّ بِالفَـرار!»
تـو میدویدی. پاهایت میسوخت. گوشهی دامنت میسوخت. لالهی گوشهایت میسوخت. جگرت میسوخت.
عمه پیدایت کرد. تنها آتش دامنت را خاموش کرد.
اکنون در این سیاهی شب، در این هیاهویِ سکوت، کنجِ خرابه، کنار عمه، نوبتِ قصهی دستانِ کوچک تـوست.
سر پدر را در دستان کوچکت میگیری. موهای خـاک آلودش را از جبین کنار میزنی. لب بر پیشانیاش میگذاری.
سر پدر را روی دامن نیم سوختهات میگذاری.
همه جا تاریک و روی دامنت روشن.
به گلویش نگاه میکنی. همانجا که عمه بوسید. به لبان خشکیده و چوب خوردهاش.
آتش دامنِ کوچکت به جانت مینشیند و
طنین کلماتت، قلب عمه را به آتش میکشد؛
«چه کسی در کودکی مرا یتیم کرد؟ پدر جان! یتیم به چه کسی پناه برد تا بزرگ شود؟»
قصههای عمه و قصهی تـو، توی سرت پیچ و تاب میخورَد.
چرخ میزند و دور قلب کوچکت را میگیرد. نفست تنگ میشود.
تمام هوای سینهات اشک میشود و بدونِ هیچ آوایی، از چشمانت هُل میزند بیرون.
آوایِ گریهی زنان، سرِ سکوت خرابه را به زیر سنگ میآورد.