نوبت گاه توست!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

شکمبه روی سرش افتاد و دلِ دختـر کف سینه‌اش. اشک آمد در چشمِ دختـر، بدون فرو ریختن.

دوید به سوی پـدر؛ اما در پس آن دریای مواج، نظاره­‌ی چهره‌یِ مهربانِ پـدر، سخت.

لبخند بر لب و آه در سینه، شکمبه را از روی سر پـدر کنار زد. دست روی صورت پـدر کشید.

انگشت­‌ها و لمسِ خط‌های جامانده روی صورت پـدر و برآمدن آهنگی جان­سوز.


پـدر به پسران رشیدش گفت: «دست از زیر بازوانم بردارید. دختـرم در خانه است.»

قامت خمیده‌اش چهارچوب در را پر کرد. خونِ فرق شکافته، صورتش را گلگون کرد.

دختـر به فرق شاخِ گُلى، بلبلى شد بال فِشان.


شاید این قصه­‌ها را عمه برایت گفته باشد. وقتی که غم را در چهره‌اش دیده­‌ای. انگشتان کوچکت را رویِ جایِ پایِ اشک‌های گونه‌اش کشیده‌ای و گفته­‌ای: «چرا گریه می­‌کنی عمه جانم؟»

او تـو را به آغوش کشیده‌است و گفته­‌است برایت، داستان عشقِ دختر به پـدر! لرزیدن دل شکسته‌اش به آهِ پـدر!

و تـو پرسیده‌ای: «مثل من؟ من که پـدرم را خیلی دوست دارم؟» عمه سر تکان داده‌است و در چشمانِ سیـاه تو غرق شده‌است.

از شکاف خیمه، پـدر را دیدی که پای در رکـابِ ذوالجنـاح گذاشت. دل از دستت رفت. پای برهنه به سویش دویدی.

پایِ رفتن پـدر سست شد. تـو را در بر گرفت و بویید و این آخرین باری بود که خودت را در سیاهیِ چشمانش دیدی.

بانگ مغموم و پریشان برادرِ خوابیده در بستر بیـماری، در گوش‌هایت پیچید: «عَلیکُـنّ بِالفَـرار!»

تـو می­‌دویدی. پاهایت می­‌سوخت. گوشه­‌ی دامنت می­‌سوخت. لاله‌ی گوش­‌هایت می­‌سوخت. جگرت می‌­سوخت.

عمه پیدایت کرد. تنها آتش دامنت را خاموش کرد.

اکنون در این سیاهی شب، در این هیاهویِ سکوت، کنجِ خرابه، کنار عمه، نوبتِ قصه­‌ی دستانِ کوچک تـوست.

سر پدر را در دستان کوچکت می­‌گیری. موهای خـاک­ آلودش را از جبین کنار می­‌زنی. لب بر پیشانی‌اش می‌گذاری.

سر پدر را روی دامن نیم سوخته­‌ات می­‌گذاری.

همه ­جا تاریک و روی دامنت روشن.

به گلویش نگاه می­‌کنی. همان‌جا که عمه بوسید. به لبان خشکیده و چوب خورده‌اش.

آتش دامنِ کوچکت به جانت می‌نشیند و

طنین کلماتت، قلب عمه را به آتش می‌کشد؛

«چه کسی در کودکی مرا یتیم کرد؟ پدر جان! یتیم به چه کسی پناه برد تا بزرگ شود؟»

قصه‌های عمه و قصه‌ی تـو، توی سرت پیچ و تاب می­‌خورَد.

چرخ می­‌زند و دور قلب کوچکت را می­‌گیرد. نفست تنگ می‌شود.

تمام هوای سینه‌ات اشک می­‌شود و بدونِ هیچ آوایی، از چشمانت هُل می­‌زند بیرون.

آوایِ گریه­‌ی زنان، سرِ سکوت خرابه را به زیر سنگ می‌آورد.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها