بگریز!
درِ خیمه را کنار زد. عبیدالله دستْ حايل چشمانش کرد.
چراغ هدایت، صراط را به او نمایاند.
گذشته ای پر از قصور و مرگی چنین هایل!
« نفْسِ من به مرگ راضی نیست.»
اسبش را پیشکش کرد.
خورشید روی گرداند؛ اما دمادم از پرتو نورش طریق تابان بود: «ما را نه به تو نیازی است و نه به اسبت ای پسرِ حُر جعفی. از این جا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! اگر این جا باشی و صدای استغاثه ما را بشنوی…»
وای بر او!
جا ماندن از کشتی نجات، آتش ندامت بر جانش انداخت.
جا ماندن از کشتی نجات، او را غریقِ فرات کرد.
«به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را قسم دهند به حقّ عمّهام حضرت زینب علیهاالسلام که فرج مرا نزدیک گرداند.»
بودم و شنیدم…
غریقِ شهواتم…سال هاست!