تاریخ تکرار میشود.
چوب خیزران را که دید، ناله زد: «یا حبیباه! یا رسول الله!»
برای رسوا کردن یزید، از جا برخاست.
صدای اطرافیان شنیده میشد.
_او دخترِ علی است.
_مانند او سخن میگوید.
اما درگوش فضه، صدای فاطمه سلام الله علیها پیچید.
_اِعْلَمُوا اَنّی فاطِمَهُ وَ اَبی مُحَمَّدٌ!
در قاب خیالش، قامت دختر رسول الله نقش بست. آن زمان که به طرف مسجد قدم برداشت. شنید که میگویند فاطمه حتی در گام برداشتن، شبیه رسول الله است.
زینب حتی شباهتش به پدر را از مادر آموختهبود.
گریهی افراد در دربار یزید، همچون همهمه ی گریه و ضجهی مهاجرین و انصارِ در مسجد، بلند شد. فضه چشم به دهان زینب دوختهبود و دختر رسولِ خدا را در او می دید
به گمانم همانجا بود که فهمید عاشورا از سقیفه آغاز شد.