غَیرُ مُهمِلِین
نوجوان نامه را سپرد به دستِ آبــ. حسین بن روح را صدا زد.
: سلامٌ علیکم…نامه ام را به دستشان برسانید.
چشمِ موج به کاغذِ خیسِ از اشک افتاد. دزدیدَش و با خود برد.
فرشته ای با نگرانی دمِ در خانه ایستاده بود. با دیدنش پرسید کجا بودی؟
غرق در چشمان موّاجـِ فرشته، زبانش سنگین شد… در ذهنش چرخ خورد: «نامه ای را باید می رساندَم به دست صـاحبَم.»
اکنون، آن نوجوان در انتهای جَوانی است و آن فرشـته …
و چشمـانَش هنوز به اِنتظـار…