باران
کار هر روز ابرها شده است. روی خوشید که کمی از اوجِ آسمان پایین تر آمده را می گیرند. آسمان دلگیر می شود و زمین غمگین.
صدای لُندیدن آسمان همه جا را بر می دارد. هی می غرد. یک مرتبه اشکش سر ریز می کند. می بارد. زمین نفسش را محکم می دهد بیرون. قطره های بی جان باران را می چسباند به شیشه ی پنجره. ردپای قطرات کشیده می شود تا پایین شیشه.
کنار پنجره می ایستم.
بهار اصفهان را چنین ندیده بودم. توی حیاط آب جمع شده است. قمری نشسته و آب می خورد؛ نه… خودش را در آب به تماشا نشسته است.
عقب عقب می روم تا قمری از ترس پرواز نکند.
«کاش بازم بارون می اومد!»
زندگی سر از کتابش برمی دارد و گردن می کشد. توی حیاط را نگاه می کند: «چرا؟»
«از بارون خوشم میاد.»
از هر آنچه حتی در خیال خام، خبر از اتفاقی نو و تمام شدن غصه ها بدهد…خوش حال می شوم.