لا دینَ لِمَنْ لا عَهْدَ لَه.
خوشحالم. نه از عمق دل!
مثل پیری که یکی از مسئولیت هاش را انجام داده و تصمیم دارد یک شب به هیچ چیز فکر نکند.
آن چه که پذیرفته بودم، رو به اتمام است.
قریب به سه سال…
کار سنگین بود و زمان بر و با این حالِ بی حالِ من که…
گفته بودم که خواستم تا عذرم را بخواهند؛ اما قبول نکردند.
لطف بود! ورود به دنیایی مأنوس با جان و بهانه ای برای سرگرم نشان دادن خود، سرگرم زندگیِ اکنون!
تا آن یکی بر خودش لازم نبیند که برایم مجله ی زن شاد را بیاورَد؛ که بخوانم و یاد بگیرم چگونه شاد شوم و شاد بمانم. آورد.
مجله را در دست لوله کردم و نگاه آن یکی که به من نبود، به او نگاه کردم و سری به تأسف تکان دادم. بعد هم که آن یکی رفت، مجله را از جلوی چشم خودم و او دور کردم و در اولین فرصت از زیر چادر در آوردم و گذاشتم روی یکی از میزهای خانه شان.
من چنینم که نمودم، دگر خودشان می دانند. می خواهند با من بسازند یا این که نه، هیچ گاه پیجویِ من نشوند.
مدت هاست دلم خو کرده به تنهایی؛ چرا که از زبانِ تن ها بلا خیزد و زخم به دلِ بی دل من می اندازد.
جان در روح ندارم.