شاهزاده
نامش فضه شد. رسول الله او را به این نام خواند.
همراه رسول خدا شد. در که باز شد، طلا در آستانه ی در ایستاده، بر چهره ی پدر لبخند زد.
عطای شاهزادگی هند را به لقایش بخشید.
می بالید بر کنیزی دختر رسول خدا.
صدایِ طلایش بود: فضه مرا دریاب!
در آتش این غم، ذوب شد. عیارش بالا رفت. جز به آیات قرآن، لب از لب برنداشت.