لالایی
نشسته گوشهی سنگ سیاه سرد.
پتهی چادرش را توی دلش جمع کردهاست.
کتابچه را روبه رویش باز کردهاست. دست بر روی سنگ میکشد. غبار از چهرهی عکس حک شده بر روی سنگ میگیرد.
آهنگ صدایش در گوشم …
چونان لالاییهایش، آن وقت که پسرک را روی پاها میخوابانْد.
صدایش امّـا، جاندار بود. چشمانش برق میزد. دور چشمانش، خطی نبود….
تکرار آوایِ آهنگینِ محزونِ «فَبِأَيِّ ءَالَآءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ» و قطرهی اشکی که اسیر چروک های زیر چشمش شدهاست.
چشمانی بیفروغ…
نگاهش را میکاوم.
کجـاست؟
جـوانش…جـوانیاش؟