وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ
دوری از بهشت! دوری از حــوا!
آدم علیهالسلام در بیابانی خشک و بدون گیاه، از غمِ این فِراق، فغان سرداد.
مَلَک مأمور، برایش خواند: «…إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً…»؛ پرسید: «حـال باز میخواهی در آسمانها باشی؟»
دلش آرام گرفت؛ به بودنِ در دار تزاحمِ قوهی غضب و شهوت که ثمرهاش ریختهشدن خونها است تا «كَالْأَنْعَامِ ۖ بَلْ هُمْ أَضَل» شدنِ برخی انسانها.
به مقام خلافتی که تجلیگاه اللّـه باشد.
این «مَا لَا تَعْلَمُون» چیست که باید صبر کرد بر «ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْر»؟
فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا!