وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ
دوری از بهشت! دوری از حــوا!
در بیابانی خشک و بدون گیاه فغان سرداد.
مَلَک برایش خواند: «…إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً…؛ حال باز می خواهی در آسمان ها باشی؟»
دلش آرام گرفت؛ به بودنِ در دار تزاحمِ قوه ی غضب و شهوت که ثمره اش ریخته شدن خون ها است تا كَالْأَنْعَامِ ۖ بَلْ هُمْ أَضَلُّ…
به مقام خلافتی که تجلیگاه اللّـه باشد.
این …مَا لَا تَعْلَمُونَ… چیست که باید صبر کرد بر ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْر؟
فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا!