قصیده محدود

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

آبی آسمان، گواهی می‌داد که روز است. صبح بود یا چاشت، ظهر بود یا دم غروب؟ حیران بودم.
گویی آسمان، زمینِ صحن را به آغوش کشیده‌بود.
ایستاده بر زمین، در دل آسمان، درست روبه‌رویِ گنبد بودم. گنبد طلایی رنگ، چونان خورشید، خط افق را پوشانده‌بود.
حد جاری شد. تازیانه بر هوا قد می‌کشید و بر کمرم فرود می‌آمد‌. دردی نبود. تنها چین و شکن ابرو و پیشانی‌اش، قلبم را چنگ می‌زد. قلب خشکیده‌ام را تکه تکه بر زمین می‌ریخت.
رخسارش نمایان بود و غضبش هر آن، من را از بلندایِ آسمان بر قعر زمین می‌کوبید. ایشان را به مادرش قسم دادم. مادرش را به نام خواندم.
مادرم میانجی شد. نیک منظرش در برابر بدگِلم: «هِی داد می‌زدی، یا زهرا! برای همین بیدارت کردم. خواب بد می‌دیدی؟»
سر به چپ و راست جنباندم. اشک‌ها روان شد. ساعد روی چشم‌ها گذاشتم. گریستم، گریستم.

باز خواب غفلت! از پی ِبیراهه، سر از زیرزمین‌ درآوردم. زیرزمینی که دلِ صحن‌ها را یکی کرده‌بود. پر از بیمارانی نالان، خوابیده بر روی تخت‌ها!
دستان تفتیده و زمخت‌شان، رقصان در هوا، به دنبال گرفتن دست نجات!
آن‌جا قرنطیه شده‌بودند.
نفسم تنگ شد. پا به فرار گذاشتم. آوای یکنواختِ پای اسبی از پشت سر… از کنارم گذر کرد. روبه‌رویم ایستاد. این‌بار، شکنی بر پیشانی نداشت؛ ولی توان نظر بر چهره‌اش را نداشتم. افسار اسب در دست، به پشت سرم اشاره کرد: «برگرد! تو هم باید درمان شوی! تو هم در این هوای پلید، نفَس کشیدی!»
از خواب پریدم.

در مطلع ماه نازک اندام رمضان، به یاد دو خواب چندین سال پیش افتادم.
اکنون در ماه امن خدا، با تمسک به دامان امام رئوف، نه به اجـبار، بل به اشتیاق، قصیده‌ای بی‌تغزل و بی‌تشبیب می‌شوم.
سروده می‌شوم این بار؛ نه به حماسه‌ای دروغین که به نبردِ راستینِ آدمی با نفْس، با شیطـان، با دنیا و مافیها و
مقطعش، أتَمنی! به یمن تحدیدِ ارادی و گوشه چشم امام رئوف، حیـات قصیده است.

یا الهی! خذ بیدی!


0 0 رای ها
امتیاز
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها