لا أدری
به تزویر و به تطمیعِ ابنزیاد راهی کربلا شدند؛ برای رویارویی با حسین علیهالسلام.
آنان که با دیدن امام دلشان میلرزید، با ترفند ابنزیاد در کوفه ساکت و منفعل ماندند.
عمرو بن حجاج زبیدی برای امام نامه نوشته بود، که بیایَد، نوشتهبود که با امام بیعت میکند.
لیک فرماندهی لشکر عمر بن سعد میشود، که آب را بر امام میبندد، که اعتراف میکند به جنگاوری سپاه نوهی نبیخاتم، که پیشنهاد میدهد اکنون که یارای مقابله با سپاه حسینیان در ما نیست، به سویشان سنگ پرتاب کنیم، که… جنگ تن به تن روا نیست؛ همه مان را از پای در میآورند.
چه دشتی است کربلا؛ جمع اضداد و نقیضین است اینجا.
که گر بگویند روز، شب است نمیدانی بپذیری یا نه.
لرزه بر جانت میافتد که من سالهاست کجای این هامون ایستادهام؟
که روبروی امامم، یا نه کنار خیمهها، یا در میدان جنگ یا نه، از دور نظاره میکنم همهی وقایع را و نگرانم که نکند زخمی بر من بنشیند و خانه و اهل و عیالم آسیبی ببیند… نمیدانم.
+بهروز رسانی