هزار تکه
آن شب دنبال خدا می گشت. دل نازکَش را شکسته بودند.
لبِ تاقچه نشست. پرده را کنار زد.
به آسمان خیره شد: امشب آسِمون قرمزه. می خوام ببینم میشه خدا رو دید.
أنا فی قلوبٍ منکسرة.
شاید آن شب، دل هزار تکه ی آن جوان حرَمش شد.
و
جوان قطره های خونِ دلش را در آیینه ی آسمانِ شب دید.