بَبَم
چه دل ها که خون شد…
دنیـا زندان مومن است.
وه که چه تنگ و تاریک است!
به آرزویِ نکهتی از سوی فردوس دوره می کنیم شب را و روز را و هنوز را…
چه دل ها که خون شد…
دنیـا زندان مومن است.
وه که چه تنگ و تاریک است!
به آرزویِ نکهتی از سوی فردوس دوره می کنیم شب را و روز را و هنوز را…
اینجا کجاست چادر خاکی چه می کنی
تنها ترین نشانه پاکی چه می کنی
اینجا غریبه نیست چرا رو گرفته ای؟
آیا تویی که دست به زانو گرفته ای؟
دیر آمدم بگو که چه کردند کوچه ها
بانوی قد خمیده زمین می خوری چرا؟
این کودکت چه دیده که هی زار می زند؟
هی دست مشت کرده به دیوار می زند
حق دارد او که طاقت این روز را نداشت
روزی که خانه دست کم از کربلا نداشت
روزی که زخم های عمیقت دوا نداشت
روزی که گریه های تو دیگر صدا نداشت