کنگر
عَذرا یک کنگر کوچک از توی سینی برداشت. فرو کرد توی پیالهی سرکه. کنگر را به لبهی پیاله کشید. دست دراز کرد:«بفرما همسایه! خیلی خوشمزه است!»
زن آبِ دهانش را قورت داد. به زحمت روی دوپا نشست. کنگر را گرفت: «تشکر همسایه! بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰن الرَّحیٖم.»
عَذرا خندان دست برد توی سبد کنگر:«کنگرای کنار جوبِ زمینِ حاج رضاس. امروز با زری رفتیم یه سبد کندیم و آوردیم. نوبرانه است.»
زن دهانش بیحرکت ماند. نگاهش ماسید توی نگاه عَذرا.
عَذرا شلال موی بیرون آمده را، با انگشتها، هل داد زیر روسری:«حاج رضا.» به در خانه اشاره کرد: «همین که خونشون دو تا کوچه بالاتره. میشناسیش که!»
زن تکانهای کودکش را حس کرد. کنگر را از دهان بیرون آورد. یاعلی گـو دست به نـردههای ایوان گرفت. ایستاد.
«چرا نمیخوری همسایه؟ خودش کنار جوبِ آب سبز شده بود.»
صدای خداحـافظی نیمبند زن و قدمهای شمردهاش توی حیـاط خانه پیچید.