اویِ من!
شبِ ولادت مولایْ است.
«این جا یه مسجده. حالشو داری بریم مسجد نماز بخونیم؟»
«باشه.»
«خب، بعدِ نماز گوشه ی حیاط مسجد منتظرتم.»
از ماشین پیاده می شوم. برایش دست تکان می دهم. روی می چرخانم. سر درِ مسجد، در قابِ نگاهم جا خوش می کند: «مسجد علی بن ابی طالب!»
از پلّه ها بالا می روم. نگاهم از در و دیوار مسجد بالا می رود. کاشی های فیروزه ای.
کنار ستون، دنباله ی صف می نشینم. مناجات حضرت علی جعلتُ فداه با رنگ سفید روی کاشی ها و زیر ریسه ی چراغ های رنگیِ رقصان خودنمایی می کند.
«مولایْ!»
در سویدایِ دلم ولوله می شود. هیاهوی دلم سدِّ نگاهم را می شکند و سر ریز می کند.
اذانِ مؤذن!
در پس زمینه ی نگاهم، نگاهِ زنی روی صورتم سنگینی می کند. اشک ها را پاک نکرده، بعدی جایش را می گیرد.
زن کنارم می نشیند:«سلام دخترم.»
«سلام.»
«از وقتی این جا نشستی دارم نگاهت می کنم. حس می کنم یه غم سنگینی تو دلت داری.»
می خندم و اشکِ آبرو بَر را پاک می کنم؛ اشکِ سِرْتِقِ بعدی جایش می نشیند.
«ببین دخترم اولِ همه ی زندگیا سختی هست. منم شوهرم نمی ذاشت از خونه برم بیرون. صبوری کردم. بعدش زندگیم شیرین شد. تموم شد.»
با کنجکاوی چهره اش را وارسی می کنم؛ جوانی اش را نمی یابم. گویی هماره عاقله زنی شیرین سخن بوده است.
«حالا تو هم صبوری کن. اگه بهت اجازه نمی ده از خونه بری بیرون یا بداخلاقِ یا نمی دونم هر چی خودت می دونی، صبر کن! اینا گم شدنی نیست.»
به نشانه ی تأیید سر تکان می دهم که مبادا از صحبت بماند. دوست دارم گوش بمانم.
دست می کند توی کیفش. دفترچه ای کوچک بیرون می آورد. ورق می زند:«ببین دخترم من موقع نماز شبم برای همه ی اینا دعا می کنم. این جا اسماشون رو نوشتم تا یادم نره.»
خودکار را می گذارد روی سفیدی کاغذ، کنار یک عالَمْ نـام:«اسمت چیه؟»
چهره اش توی خیالم رنگ می گیرد. او همه ی هستی من است. می خواهم برای او دعا کند نه من:«خدایا ببخش! من، او هستم. خودِ خودش.»
«رُبـاب!»
«بَه! چه اسم قشنگی. ببین نوشتمش… این جا. برات دعا می کنم.»
صدای مکبر نوجوان:«قد قامت الصلاة!»
سال هاست از آن شب می گذرد. نمی دانم باز هم در نماز شبش برای اویِ من دعـا می کند یا نه!