قاب موبایل
دیرم شده و ای کاش که طی الارض بلد بودم.
-ببخشید …
می ایستم.
وای نه دیرم شده: «بله؟»
-شما دعا نیاز ندارید؟
با تعجب سرتاپایش را برانداز می کنم. زنی است موجّه…
کیف سیاه زنانه اش را از روی شانه اش برمی دارد و در کیف را باز می کند. چند دعای جیبی بیرون می آورد.
-چند؟
– هر چقدر خودت بدی.
بین دعاها دست می برم… زیارت عاشورا.
-دیگه نمی خوای؟
-نه!
-بذار توی کیفم رو بگردم.
یک قاب موبایل بیرون می آورد. صورتی رنگ با گوش های پشمالوست.
-اینو نمی خوای؟
-نه!
پول را از توی کیف بیرون می آورم. مبهوت توی دستش می گذارم.
باز توی کیف را می گردد. نجوایش بر دلم زخم می اندازد:«همه چی گرون شده. اجاره خونه … »
غم عالم روی دلم سوار می شود. از آن زن فرار می کنم. گوشمْ کر به صدایِ غم گرفته و ضعیفش می شود.
نیاز داشت یا نداشت…
نمی دانم.