لاف
«و گفت: زبان، ترجمان دل توست و رویِ تو، آیینه ی دل توست؛ بر روی تو پیدا شود هرآنچه در دل پنهان داری.»
« لأَندُبَنَّک صَباحاً و مَساءً و لأَبکینَّ عَلَیک بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً؛ صبح و شب برای تو ناله میکنم و بجای اشک بر تو خون میگریم…»
امتداد عذارم را به نظاره نشسته ای؟ آری! در دست شیطان است.
نه اشکی که خون جایش بنشیند؛ نه انتظاری که مرا به تکاپو وادارد.
هر نفَس به انتهای جاده چشم بدوزم…چشم از دل برندارم… باری بیـایی و من نباشم!
جویـایِ ادای دینَم می شوی؟
مودّتِ خویشانِ رسول الله!
رویَم سـیاه به رخنه ی شهواتْ از دل؛ هرزه درایی هایی که زبان در کام پیچـانده است.
من فقط لافْ می زنـم!