حُبّاً عَميقاً
شاید به اندازه ی «ستوده شده» در این دنیا نفَس کشیده بودم. دوازده، سیزده سال…
سپیده دمِ بیست و یکم ماه مبارک، درباره ی شهید این سحر، فکر می کردم.
این که مگر خدا او را خیلی دوست نداشت؛ چگونه اجازه داد که شمشیر بر فرقش بزنند!؟ چگونه راضی شد که دیگر در این دنیا نفس نکشد؟! اصلاً… دلش برای نمازهایش تنگ نمی شود؟!
قد کشیدم و یادم دادند که او رفته است پیش خودش. که دنیا، دنی است و دورترین است به الله.
دورترین است و تو باید در این بُعد، تقلایت را تمام کنی تا برسی به قرب، به نور… سنگ های دنیاییِ آویزان به قُلاب عقل و دلت را بکَنی تا سبک شوی و اوج بگیری تا نزدیکی او.
و دیروز ستوده شده پرسید:«چطور توانستند که شهیدش کنند؟ انسانی به این دوست داشتنی را…»
برایش خواندم:««الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ… مومن، الله را از همه اَمر و همه تَن بیشتر دوست دارد و او مومن بود و محبتش به الله شدیدترین و تقلایش و قربش …
و بَدان در ته چاه دنیا، در آن تاریکی، سرْ بلند کردند تا او را ببینند… نور، چشمانِ به تاریکی عادت کرده شان را زد. چشمْ بستند. دندانْ بر هم ساییدند. سرْ پایین انداختند. خب، باید دنیا را بیشتر دوست داشته باشند و بر الله و محبوبانش ترجیح بدهند! غیر از این است؟»
و ستوده شده
نگاه به زمین دوخته بود و سر تکان می داد.