تنهایی!
از کودکی با تنهایی قد کشیدم. خاصیت روزگار بود.
باید ساعاتی را در اتاق با عروسک کوچکم می گذراندم و چه قانع بودم. اگر کسی مرا به بازی دعوت می کرد یا هدیه ای می خرید، خوشحال می شدم و تمام آن را لطف او می دانستم.
اکنون کوچک ترین عمل یا حرف، من را به تنهایی دعوت می کند و این را خاصیت روزگار می دانم.
در لحظه، نقدها به جانم می نشیند و هر چند دلم را به ساحل دریای غم می نشاند؛ امادنیایِ تنهایی ام را قایم می کنم توی پستویِ خیال و نقدهای دلسوزانه را جاری می کنم بر ظاهر زندگی ام.
کسی نباید من را پیدا کند.همچون کهنه درختی که هنوز پابرجاست و موریانه ها به جانِ بی جانش افتاده اند.
اما آقایِ جان در دنیای تنهاییِ من جای شما خالی است.گاه گرد فراموشی و شیطنت های نفْس، روی این جای خالی را می پوشاند؛ اما باز جایتان خالی است و من شما را می خواهم برای دیدن، برای شنیدن، برای نفَس کشیدنِ حقیقت.با همه ی رو سیاهی ام، من و دنیای تنهایی ام به شما محتاجیم.در آستانه ی فرو ریختَنم!
نمی آیید؟
اصلاً اگر بیایید؛ دیگر نیازی به دنیای تنهایی ام نیست.
شما از من به من آگاه تری و ترجمان شما از من درست ترین است.
بیایید ای واسطه ی فیض؛
بیایید ای ستاره ی درخشنده،
بیایید ماهِ من!
جانم تشنه ی نور است که نزدیکِ تلظی است.
تو بگو ماه کجاست؟