سفیدِسفید
چند روزی است که مهمان حیاط خانه مان شده است.
سفیدِسفید با یک حلقه دور پایش. معلوم است صاحبی دارد.
وقتی راه می رود بال هایش را نمیه باز رها می کند. نوک بال هایش روی زمین کشیده می شود.
می پرد توی باغچه. غذا می خورد و آب.
نمی دانم کبوتر کیست. صبح می آید و عصر می رود. موسی کو تقی ها و گنجشک ها چپکی نگاهش می کنند.
طوری که نشنود از هم می پرسند: این کبوتر غریبه اینجا چکار می کند؟ آن یکی می گوید تا حالا این طرف ها ندیدمش. یعنی مال کدام محله است؟
او هم بی محل خرامان راه می رود.
گاه یک پایش را بالا می گیرد و بال هایش را باز می کند. بعد هم با تعجب به من از پشت شیشه ی پنجره نگاه می کند.
من هم می گویم: انگار یک چیزی هم بدهکار شدیم. تو آمدی توی حیاط خانه ی ما. اما خوشحالم که آمدی. کاش بقیه ی کبوترها هم می آمدند.
اصلاً باید تابلو بزنیم و رویش بنویسیم کبوتربازان محترم کبوترهای شما را پذیرا هستیم.
بیایند برای خودشان چرخی بزنند و بروند و ما از آن ها بهره ببریم.
یک بار حالت های روحی ام را برای مردی از تبار روحانیون گفتم. همان طور که سرش پایین بود، لبخندی زد و گفت: یک بار مادری همین حالات شما را در مورد دخترش به امام معصوم گفت.
خنده اش ادامه پیدا کرد و گفت: حالا نترسیدها. اما خب، کبوتر توی خونه بیاورید و …
با خودم گفتم کلی بدهکار آدم ها هستم، دیگر نمی خواهم جواب حیوان ها را هم آن دنیا بدهم.
خودمانیم تا مدتها تنهایی توی خانه ترسیدم و ذکرم شده بود بسم الله الرحمن الرحیم، آن هم با صدای بلند.
اما بعد از مدتی ترسم رفت. شاید با آن ها دوست شده ام و خودم نمی دانم.