گوشه چادر
قدم هایش، تبسمش، گوشه ی چادری که باد با آن بازی اش گرفته بود.
اما آن ستون، آن موجودِ ظریف و لطیف، باد بازیگوش را توی خُماری گذاشته بود.
پسرک و دخترک دورش می چرخیدند و صدای خنده هاشان دایره را پُر کرده بود.
باد صدایش را رقصان به گوش بچه ها رساند: «آروم تر، نیفتین!»
خم شد. زیر بازوی پسرک را گرفت. باد صورتش را به گوشه ی چادرش کشید.
دخترک دستانش را دور پاهایش حلقه کرد.
دو طرف چادرش را محکم چسبید. تبسمش کم جان شد. سر بالا برد.
پسرک دستان دخترک را کشید:«ولش کن! چادرش افتاد.»
دخترک دایره وار دوید. پسرک به دنبالش.
ایستاد. نگاهشان کرد. تبسمش جان گرفت.
باد دور تا دور چادرش چرخید. گوشه ی چادرش هم چرخید، مبادا دستِ باد به او برسد.
فرشته ی راست قامتی که همه ی موجودات دورش می گشتند.