گوشه چادر

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

قدم هایش، تبسمش، گوشه ی چادری که باد با آن بازی اش گرفته بود.

اما آن ستون، آن موجودِ ظریف و لطیف، باد بازیگوش را توی خُماری گذاشته بود.

پسرک و دخترک دورش می چرخیدند و صدای خنده هاشان دایره را پُر کرده بود.

باد صدایش را رقصان به گوش بچه ها رساند: «آروم تر، نیفتین!»

خم شد. زیر بازوی پسرک را گرفت. باد صورتش را به گوشه ی چادرش کشید.

دخترک دستانش را دور پاهایش حلقه کرد.

دو طرف چادرش را محکم چسبید. تبسمش کم جان شد. سر بالا برد.

پسرک دستان دخترک را کشید:«ولش کن! چادرش افتاد.»

دخترک دایره وار دوید. پسرک به دنبالش.

ایستاد. نگاهشان کرد. تبسمش جان گرفت.

باد دور تا دور چادرش چرخید. گوشه ی چادرش هم چرخید، مبادا دستِ باد به او برسد.

فرشته ی راست قامتی که همه ی موجودات دورش می گشتند.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها