عراق، نجف

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

یا عالی بحّق علی…

کیفی به همراه ندارم و نمی‌دانم چرا مانتوها نباید جیب داشته‌باشد. شماره‌ی کفش را، قرص، توی مشت نگه می‌دارم.

توی صف بازرسی می‌ایستم. به میانه‌ی صف که می‌رسم زنی عرب زبان، از راه نرسیده، در ته خط، شروع می‌کند به گرفتن صلوات. از نبی خاتم شروع می‌کند: «صلّوا علی محمدٍ خاتم الأنبیا و المرسلین!» گویی طنین صلواتِ انبوهِ زنان به عرش می‌رسد. صلوات را با امام غایب ختم می‌کند: «صلّوا علی خلف الصالح، الإمام المنتَظر، المهدی بن الحسن…»

مو به تنم سیخ شده‌است و خون زیر پوستم دویده‌است. گاه بین شلوغی برمی‌گردم. گردن می‌کشم و نگاهش می‌کنم. دست کودکی در دست دارد.

از سویدای دل، دعایش می‌کنم.

دختری جوان روی سکویی، عبای بلند بر تن، کنار گیت‌ها ایستاده و با لهجه‌ی عربی می‌گوید: «خانوم موواظیب باش! مواظیبْ کیفیت باش!» زنان ایرانی می‌خندند و قربان صدقه‌ی فارسی گفتنش می‌روند.

پرده را کنار می‌زنم. یاد شماره‌ی کفش می‌افتم. مشتم را باز می‌کنم. پوچ است.

توی سرم خالی می‌شود. تا به‌ حال این‌جا نیامده‌ام. برمی‌گردم و به زبان فارسی حالی یکی از زن‌های بازرس می‌کنم که توی شلوغی شماره‌ام افتاده‌است.

نصفه نیمه حرفم را می‌فهمد. به دنبال انگشتِ اشاره‌اش، می‌روم توی اتاق کناری. زن مهربانِ عرب، چیزهایی سر هم می‌کند. از «متاکداً؟» گفتنش می‌فهمم شماره را پیدا کرده‌است و این همان «مطمئنی؟» خودمان است. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: «آره.» اشاره می‌کند. شماره روی تاقچه‌است. مثل بچه‌ها می‌دوم سر تاقچه و شماره را برمی‌دارم.

وارد صحن می‌شوم. چشم می‌چرخانم. باور نمی‌کنم! این جا صحن و سرای مولا است! به در ورودی حرم چشم می‌اندازم‌. شرم حضور، مرا از ورود به حرم باز می‌دارد‌. لبریزِ از سکوت می‌شوم.

هنگامه‌ی صلاة ظهر است. هاج و واج پهلویِ زنی عرب می‌نشینم. دختری صف جلو، سمت راست، سر به سجده گذاشته‌است. چادرش نشان می دهد که ایرانی است. مهر را می‌بوسد و از جا برمی‌خیزد.

_ «سلام! ناودون طلا کجاست؟»

در حال تجافی، سر کج می‌کند و نگاهم می‌کند. لبخند بر لبانش طرح می‌اندازد: «سلام. بار اولته؟»

سرم را مثل بچه‌ها تکان می‌دهم: «اوهوم.»

با دست به پشت سرم اشاره می‌کند: «التماس دعا دارم!»

با لبخند جوابش را می‌دهم. یا علی گو می‌ایستد. دست‌ها را کنار گوش می‌گیرد. قامت می‌بندد. سر می‌چرخانم.

ناودان طلا. کلی زن زیرش به نماز، افتان و خیزانند.

 

از بلندایش دلم هُرّی می‌ریزد. گویی حرم را به آسمانِ نجف سنجاق کرده‌است. می‌روم کنار زن‌ها. رو به آسمان می کنم. درست زیر ناودان ایستاده‌ام. چشم بر هم می‌گذارم. همهمه ی دعا و آه و سوزِ زنان در گوش.

و من به یاد می‌آورم:

«به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را به حقّ عمّه‌ام حضرت زینب سلام‌الله‌علیها قسم دهند که فرج را نزدیک گرداند.»

 


0 0 رای ها
امتیاز
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها