قیاس مع الفارق!
جانش در خطر بود.
جوان پرسید: با این کارِ من، جانِ شما در امان می ماند؟
با جواب دلش آرام شد و تصویرش شد لبخندِ روی لب جوان و سجده ی شکر.
جوان شب را به دلخوشیِ سلامت او، تنها در خانه اش... زیر پارچه ی سبز رنگش سَر کرد.
درست مثل شب های پر ستاره و بی فروغ شِعب ابی طالب!
این درسِ هر شبش در آن درّه شده بود و معلمش ابوطالب؛ خوابیدنِ در جایش…فدایِ جـان برایش!
جوان تنها ماند و شمایِ او به سوی مدینه رهسپار شد.میانه راه، همراه شد با همان که یار غار نامیده شد.
عنکبوت در دهانه ی غار تار تنید، کبوتر لانه ساخت و روی تخم ها نشست. لیک باز، یار غار از جانش می ترسید.
شمایِ او، یار غار را خطاب قرار داد:
لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا!