دلتنگی

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

فکر و خیال پیروز میدان شد. خواب کلافه ام کرد؛ اما مرا با خود نبرد.

شب جمعه به انتهاست. زیر کتری و قابلمه ی سحری را روشن می کنم. چند عدد خرما روی سر هم توی بشقاب.
پیاله آماده برای ریختن ماست…

نگاهم می کند.
نگاه به فرار می گذارم… از زیر هجوم نگاهش: «نمی شه که غذا رو بی ماست خورد. توش سبزیجات گرم می ریزم، سردی شو می گیره.»
نان را می گذارم روی کتری تا گرم شود.
چند سالی است که هر سحر، زیر بهمنِ دلتنگی مدفون می شوم. منظره ی چشمانم تا افقْ سیاهی است.
و ایندَم لگدهای اسرافِ نفْس و ریخت و پاشِ عمْر، ته مانده ی نفَسم را گرفته است.

سَيِّدِي أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْيَا مِنْ قَلْبِي!
لِأنَّ
لا أنفَعُ اعمالی!

یا غیاث المستغیثین! بِعزّتِک أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْيَا مِنْ قَلْبِي!


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها