جوان خوش تیپ دیروز
وارد میدان نقش جهان اصفهان می شوم. حال و حوصله ی درست و حسابی ندارم.
کیفم را در دست محکم می کنم. با دست دیگر چادرم را می گیرم. راست و درست قدم بر می دارم.
در دل زمزمه می کنم: «وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا♥»
میدان خیلی شلوغ است. پر از گردشگرِ خارجی است. با لباس های مختلف. زنان هم وطن روی دست آن ها را زده اند. شالشان از سرشان افتاده و در حال سلفی گرفتن با فیگورهای مختلف هستند.
دل مالش می گیرم.
سر پایین می اندازم. با هر قدم، پایین چادر روی کفشم را نوازش می کند. صدای پایی می شنوم.
مثل صدای پای کودک. تند و با فاصله ی کم.
صدای پیرمردی را می شنوم؛
« خدا حفظت کنه خانم.»
به طرف صدا برمی گردم.
پیرمردی خوشتیپ. با لباس آستین کوتاه. صورت بی ریش. کلاه فِلت.
نمی تواند زانوهایش را خم کند. تند و تند قدم برمی دارد. به زمین نگاه می کند. از من جلو می زند.
برمی گردم و عقب را نگاه می کنم. هیچ کس تا چند متری من نیست. جز من و او. نگاهش می کنم. در حال خارج شدن از میدان است.
♥ آیه ی ۳۷ سوره ی اسراء