درِ بهشت
کنارم می نشیند. اشکْ سرمه ی چشمش …
نگاهم را به نگاهش می دوزم.
«برای این که درِ بهشت رو به رومون باز کنن، باید بهشتی بشیم. مگه نه؟!»
سر تکان می دهم:«اوهوم!»
«یه بهشتی چطوریه؟… دورغ گو نیست. عصبی نیست… کینه ای نیست.»
«اما تبری داره وا! تحمل ظالم…» نفسم را بیرون می دهم، سنگین.
لبخندش پاک نمی شود: « مهربونه. فرشته اس… از فرشته بالاتره… چقدر ما دوریم از بهشت… از بوی بهشت.»
ترس وجودم را می گیرد.
نجوایش را می شنوم:«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ…بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ…بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ…»
«حالا چرا اینقدر بسم الله می گی؟»
متبسم است:« از این جمله امیدوار کننده تر می خوای؟!»