گوهرشاد
عاشقِ مسجد گوهر شاد بود. من نیز هم.
گویی مسجد گوهر شاد از همه دنیا جدا بود. جایی امن که صدا و تصویر دنیا در آن نبود.
این بار خسته بود. کلی راه رفته بود و مجبور شده بود در شهر غریب خرید کند و برای شام غذا بپزد. خیالش که از شام راحت شد، چادر بر سرْ، دستم را گرفت و بدو بدو برد حرم. بعد از زیارت، نگاهی به ساعت کرد: نیم ساعت دیگه اذانه. بریم مسجد گوهر شاد تا جا هست بشینیم.
مسجد خلوت بود. کنجِ دنجی کنار ستون نشستیم. عطرِ مسجد مستم کرده بود. زن ۲۵ ساله ی قصه ام جا نمازش را پهن کرد. چادر گل دارش، جای چادر سیاهش را گرفت.
به نماز ایستاد. رفت توی سجده و من مشغول شیطتنت. دستم را آرام از زیر چادرش بردم توی جانماز و تسبیحش را برداشتم. سجده اش طول کشید. کمی تکانش دادم:مامان. مامان
از خستگی توی سجده خوابش برده بود.
+هنوز حس میکنم مادرم و من ۵ ساله در مسجد گوهر شاد نشسته اند. مادرم مشغول خواندن سوره یس است و من دنبال بازی و شیطنت. انگار خودشان برای خودشان حبس ابد بریده اند آن هم در مسجد گوهر شاد.
+هر بار که به مسجد گوهرشاد می روم صدای خنده هایم و نجواهای مادرم، صدای مکبر، همه را می شنوم، همه جا را دید می زنم، اما دختر و زن قصه ام را نمی بینم.
+السلام علیک یا شمس الشموس و یا انیس نفوس و رحمه الله و برکاته