اُرُسی!
یک حیاط بزرگ. میانه ی حیاط یک حوضِ آبی رنگ.
دور تا دور حیاط، اتاق های کوچک و بزرگ با اُرُسی های سه دری، پنج دری و هفت دری.
توی ایوان ها فرش پهن است.
گوشه گوشه ی ایوان ها، پشت ارسی ها چند دختر کنار هم نشسته اند.زمزمه ی قرآنشان را می شنوم.
گوشه ی چادرشان میل دارد به زمین برسد.
به ایوان تکیه می دهم. خاطرات ۱۸ سالگی ام توی خیالم جان می گیرد.
گوشه گوشه ی حیاط، گوشه گوشه ی ایوان ها، دنبال شهربانو می گردم، دنبال عاطفه، دنبال فاطمه.
لب حوض می نشینم. دستم را توی آب می کنم. نجوا می کنم، درست مثل ۱۸ سالگی ام:
«حوض نقاشی من، بی ماهی است.»
دختری می گوید: «خانم.»
خاطرات ۱۸ سالگی ام توی خیالم جان می بازد.
نگاهش می کنم. خودم هستم. خودِ ۱۸ ساله ام. سرش را کج می کند و لبخند می زند.
می پرسم: «این همه وقت کجا بودی؟»
می گوید: «خودت گمم کرده بودی. من این جا بودم. همین جا. پشت این ارسی ها. گوشه ی ایوان.»
دستم را دراز می کنم: «حالا بیا.» دختر لبخند می زند.
کسی روی شانه ام می زند:« خانم دخترت دم در منتظرته.»
سر می چرخانم. نیست. دوباره گمش کردم.