رُدَّ عَلَیَّ…
دیگر ندیدندش. نه توی مسجد، نه توی بازار، نه توی راه، نه دم درِ خانه ی علی و زهرا…
دیگر نشنیدند صدای قرآن شب تا صبحش را، نغمه ی حجازَش را…
اما دلتنگش نشدند… سراغش را نگرفتند…
حالا ای یوسفِ زهرا
تو را ندیدم، اگر هم دیده ام نشناختم…
اعتراف می کنم که دلتنگ نیستم که این را،
راه و رسم زندگی ام فریاد می زند؛
اما یا رآدَّ یوسفَ علی یعقوبَ علیه السلام
از زندگی بدون او خسته ام
روزها، ماه ها، سال ها گذشت. ظلم ها شد. مظلوم ها کشته شدند. ظالم ها مُردند.
پدرم را به من باز گردان!