قابِ پولکی
دختر تبلتش را گذاشت روی میز و ایستاد.:«وای! اینا چیه خریدی عزیز؟ چه خوشگلن!»
عزیز پارچه ی سفیدی را از کیفش بیرون آورد:« ملیله و پولکه.»
دختر دست های کوچکش را فرو کرد توی پلاستیک:«می خوای چیکارشون کنی؟»
«مگه نگفتی هفته ی دیگه روزِ معلمه؟!»
مشت پُرَش را از پلاستیک بیرون آورد:«چرا.»
«خُب میخوای چه کادویی بدی به خانوم معلمت؟»
چند دانه از پولک ها از لای انگشتش سُر خورد و ریخت روی زمین: «نکنه اینا رو می خوای کادو کنی براش عزیـــز؟»
عزیز دستش را گرفت دور مشتِ دختر:« باید یه نقاشی خوشگل روی این پارچه بکشی. بعد با کمک هم این ملیله و پولک ها رو می دوزیم روش. میشه یه قاب قشنگ برای خانم معلمت.»
دختر با عجله دوید طرف اتاق:«الان جامدادی مو میارم.»