اسمِ کوچک!
مرا به اسمِ کوچک می خوانَد، پیش روی او.
بغضِ گلو سدِّ چشم هایم را کـنار می زند و نگاهم پشت دیوارِ شفاف اشک، تـار می شـود.
صوتِ آرامَش، نجوای آرامش بخشش!
لبخند به لب، از او می خواهد برایم دعـا کند.
من همان وصله ی ناجورم؛ پس چرا گاه از جمعِ آن ها سر درمی آورم؟
شـاید می خواهد این طعم شیرین را بچشم و بیشتر بسوزم. وقتی از دور نگاهشان می کنم، بدانم این را … چه بهشتی است و من از آن محـروم.
آن روز را هیچ گـاه از یاد نمی برم.
پایین اتاق، روی دو پا نشسته بودم. تپش های بی امـان قلبم، امانم را بریده بود. وقتی دیدمش روی دو پا ایستادم. آتش شرم به جانِ بی جانم افتاد.
نمی دانم چگونه سلام دادم، … با صبوری، سلام دادن را به من آموخت.
کاش خـاک بودم و این حسرت مرا «نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا الْعَذَابَ» نمی کرد.
علاقه که به اجبـار نیست!
قبول می کنم. من … تنها نگاه می شوم و تو را از دور و از دور تو را به تماشـا می نشینم.
در حسرت گوشه ی چشمی…
مُشتی خاک می شوم.
لیک قلبم به اِکسیر محبّت به تو، جاودانه شده است و روی همان خـاک، بیرونِ سینه می تپد
و با هر تپش،
تو را صدا می زند و در خـاکِ خودش فرو می رود.