پیاله‌ی آب

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

برای رسیدن به گام‌های بلندش، می‌دویدم. 

پیِ آوایی نا‍ آشنا، قدم برمی‌داشت.

از این کوچه‌باغ به کوچه‌باغ بعدی. من هم به دنبالش.

  دورنمـای  کوچه‌باغی پهن، که در امتدادش تا چشم کار می‌کرد، زمین کشاورزی بود.

صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

رودخانه‌ی باریک آب، بین‌ کوچه و زمین سرسبز، جدایی انداخته‌بود. گُدار آب، خاک کوچه را گِل کرده‌بود.

نگاهم کرد:«اینم جواب سوالت، صدا از اینه، بهش میگن مکینه‌ی آب.»

یک پایش را روی دیواره‌ی سیمانی حوض مکینه محکم کرد. خم شد. دستانش زیر باوزانم، توی هوا آویزان شدم. 

پاهایم، روی دیواره آرام گرفت. به ستونِ پایش تکیه دادم.

 دستان از زیر بازوانم برداشت و زیر آبشارِ چاق مکینه، پیاله کرد. آب، از انگشتانش سرریز شد.

دستان پر از آب را، نزدیک دهانم آورد: «بیا بابا!»

 انگشت شستش را محکم گرفتم.

پیاله، زمخت و پینه‌بسته‌بود و آب، سرد و خوش‌مزه. پیاله خالی شد. سر بلند کردم. نفسی گرفتم: «آخِیش!»

«بگو یا حسین، بابا!» چروک‌های‌ پر کلاغیِ گوشه‌ی چشمانش، نمناک شد.


0 0 رای ها
امتیاز
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها