جایِ آمپول
با اشاره اش آستینم را بالا زدم. قلبم می تپید. آمپول را آماده کرد. سر سوزن آرام وارد رگ شد. ته سرنگ را کشید. دردی در تمام دست و گردنم پیچید.
از شدّت درد از خواب پریدم. به دستم نگاه کردم. اثری از جای آمپول نبود. دست راست روی دست چپ کشیدم. خبری از درد هم نبود.
جواب سؤالم را گرفتم.
سؤالی که شبِ قبل ذهنم را مشغول کرده بود.
چگونه در جایی که این جسم مادی نیست، درد هست؟
جسمم نبود، این جسم نبود؛ اما دردی بود که هیچ گاه در بیداری درکش نکرده بودم. دردی شدید که مرا از خواب پراند.
چگونه نپذیرم عذاب و لذّتِ بعد از مرگ را؟