مرگِ زنده رود!
آخرین کامیونِ خاک بود که دور میشد. لبهی آبگیر نشست. پاهاش را آویزان کرد. پاهاش به اندازهی یک قدمِ بلند با کف آبگیر فاصله داشت. محمد از درِ آهنی باغ پیداش شد. نگاهی به سرتاپای در کرد: «این درا هم سبک تِرس، هم راحت تِر باز میشِد. بایِد زودتِر عوضش میکردیم.»
خندید و نزدیک شد: «نیمی ذاشتی که…»
کنار آبگیر ایستاد و خاک لباسش را تکاند: «سیمانِش که کردیم و اِز آب پُر شد، میشِد یه استخری درست و حسابی. لوله میکشیم تا تَهی باغ. اونوخ آب به همه جا باغ میرسِد.»
دردِ کمر، امانِ حسین را بریدهبود. آرام سر چرخاند و به داربستِ درخت تاکِ پشت سر نگاه کرد. نه برگی و نه باری. خشکِ خشک بود. چند سال پیش، سبد سبد، غوره و انگور از این درخت، راهی میدان میوه و تربار مُلامحمد میکرد. اکبر وانتی که از میدان برمیگشت میگفت: «اسمت از دهنم درنیمده، بار رو یه جا میخرن حج حسین.»
پارسال هم کل بارش، فقط چند کیلو انگور برای همسایهها شد.
نگاش افتاد به کلاغ روی داربست: «چه فایده؟» کلاغ قار قار کنان از روی داربست پرید سرِ دیوار اتاق دمِ باغ.
محمد پرید توی آبگیرِ تازه گود شده و با پا کوبید توی سرِ خاکها: «چی چی چه فایده بابا؟ دوباره درخت میکاریم. تَهی باغا مثی قبل گُل میکاریم.»
رژهی تصویر خاطراتِ پیرمرد، بین حرفهای پسرش دوید. تا چشم کار میکرد، زمین هزار متریاش، کَرتْ کَرت، پُر بود از ریحان و نعناع، تربچه و بادمجان، هویج و خیار. نگاه کمسویش افتاد به کنجِ باغ. به جایِ خالیِ تک گل شقایق. نوهاش پا نگذاشته توی باغ، دویدهبود طرف گل. دستان کوچکش را به هم زدهبود: «وای آقاجون! عجب گُل خوشگلی!»
عصر همان روز بود که تربچهها را دستهدسته گذاشتهبود توی مادی، تا گِلهای چسبیده به تربچهها را آب بشوید و با خود ببرد.
بیل را تکیهداده به دیوار، آماده گذاشتهبود تا پشت بندش برود سراغ واره. واره را باز کند و آب بیفتد توی مادی.
:«سلام حج حسین!»
سربلند کردهبود. رحیم بود.
: «سلام حج رحیم!»
دست به لبهی مادی گذاشتهبود و با یک قدم بلند آمدهبود بیرون: «چده؟ پَ چرْ پکری حج رحیم؟»
رحیم بیل را از روی دوش برداشتهبود: «امروز نوبتی آبی من بود.»
حسین زردآلوی شستهشده را دادهبود دستِ شقایق: «بیا بابا!» رو کرده بود به حج رحیم:«خب!»
:«اِگه نوبتی آب داری، بیخود نرو سراغی واره که آب نیست. گفتن نیمیخوان حالا حالاها دریچا سدا باز کنند.»
لبخند از روی لبش پاک شدهبود: «کی گفتِس؟»
رحیم سرجا ایستادهبود و بیل را عصایش کردهبود: «گفتن چند سالِس بارون نیمدس. آبی پشتی سد خیلی کم شدِس.»
حسین نگاه انداختهبود توی مادی. باریکهی آب، گلآلود شده، پشتِ تربچههای تازه چیده شده گیر افتاده بود: «پس زیمینا ما چیطو می شِد ؟ اِز بیآبی دارِد میشِد کویر! بیحاصل و بیبار!»
رحیم شانه بالا انداختهبود و کلاه نمدیاش را روی سر جابهجا کردهبود: «نیمیدونم والله! ماوَم عزا گرفتِیْم. کشاورزا رفتن به اعتراض!»
حسین ابرو در هم کردهبود: «کوجا؟»
حرف رحیم تمام نشده، رفتهبود توی باغ. جک موتور را بالا دادهبود و از در باغ بیرون رفتهبود. صدای غر و لندهای زنش، آقاجون آقاجون گفتنهای نوهاش، بین صدای گاز موتور گم شدهبود. سر کوچه که رسیدهبود، تهِ کوچه را دید زدهبود. محمد جلوی در ایستادهبود. آمدهبود تا جلویش را بگیرد. حسین نفس راحتی کشیدهبود. گاز دادهبود و پیچیدهبود توی خیابانِ چسبیده به کوچهباغها.
شب از درد به خود میپیچید. محمد کمرش را با روغن میمالید.
زنش خدیجه، کیسهی آب گرم را دادهبود دست پسرش: «بیا محمد! بذار رو کِمری باباد تا دردش ساکت بشِد.»
نشستهبود روبهروی نگاهِ حسین: «بت گفتم این موتورا سوار نشو، سنگینِس. دیگه جونی نگه داشتنشو نداری. بیا! خوردی زیمینا خونهنشین شدی. اعتراضم کردی، چه فایدیْ؛ فعلاً آبی زایندهرود برا اصفهون و اصفهونی جماعت حرومِس.»
حسین دست محمد را کنار زدهبود. دست به زمین تکیه داده بود و یا الله گو سرجاش نشستهبود: «چرا شلوغش میکونی زن ؟! خونهنشین برا چی چی؟ یه زیمین خوردن که دیگه این حرفا را ندارِد.»
زیرپوشش را پایین دادهبود و رو کردهبود به محمد: «خیر بیبینی بابا! خُب شدم.»
دو هفتهای میشد که دردِ کمر را با گاز گرفتنِ لب و گفتن یا علی، از بقیه پنهان کردهبود. آخرِ سر طاقت نیاوردهبود و دولا دولا، آه و ناله سردادهبود. نمیتوانست قد راست کند. محمد برایش نوبت دکتر ارتوپد گرفتهبود.
دکتر از کنار تخت بلند شدهبود و نشستهبود روی صندلیِ پشت میز: «چرا دیر آوردینش؟ پدرجان مهرهی شیشم ستون فقراتت شکسته. بد جوشخورده. نمیشه کاریش کرد. نزدیک نخاعه، باید باهاش بسازی.» خدیجه سر تکان دادهبود: «با این وضع کِمِرِد، دیگه نمیذارم سواری دوچرخه وا موتور بشی!»
هر روز قوز کمرش بیشتر میشد. دور از چشم خدیجه، سوار بر دوچرخه، میانداخت توی کوچه پس کوچههای محلهی باغ فردوس. با قدی خمیده، باغها را یکی یکی رد میکرد. گوش تیز میکرد؛ صدای موتور آب، به گوشش نمیرسید.
گاهی وقتها، سهمش از آبِ چاههای آن دور و بر، دو سه تا دبهی چند ده کیلویی بود. میرسید به درِ چوبیِ کلون دارِ باغ. روی نوک پا میایستاد و دست دراز میکرد. لرزان کلید را توی قفل بالای در میچرخاند و دو دستی در را باز میکرد. قبلترها درِ باغ کوتاهتر بود و سبکتر. دبهی آب به دست، از بینِ درختان صف بستهی میانهی باغ، چشمش پیِ درخت زردآلوی یادگاری دخترش بود.
عصر آن روزِ گرم تابستان که گوشهی اتاق از درد کمر به خود میپیچید، زنش درِ خانه را بستهبود و چادر، آویزانِ چوب لباسی کردهبود.
:«کی بود خدیجه؟»
:«زنی اکبر وانتی بود. مثی هر سال، موادی ترشی میخواست.حسین دیگه چیزی نیمیکاری؟ مردمی محله چش انتظاری میوه و سبزیان. جوابی همسایا را چی چی بدم؟»
:«آخه زن! میبینی که آب نیست. چی چی بکارم؟هر چی درختس، دارِد خشک میشِد.» حسین دلنگران درخت زردآلو بود. دخترش که تازه زاییدهبود این درخت را توی باغ کاشتهبود. نهال بود. چند سال آب و کودش دادهبود تا به بار نشستهبود. همسن شقایق بود. بهار که میشد زردآلوهاش را میچید و میداد برایِ خیرات دخترش، برای سرسلامتی نوهاش.
خدیجه تُن صداش را پایین آوردهبود: «اِگه پس اندازت تموم شِد، چیکار کونیم؟ این خشکسالی انگاری حالا حالاوا هسا.» بعد هم شروع کردهبود به نفرین کردن باعث و بانیاش.
حسین مجبور شدهبود نصف باغ را بفروشد. پراید خریدهبود و دادهبود اجاره برای تاکسی.
باغ خیلی کوچک شدهبود.
نگاش افتاد روی درخت زردآلو. بعد از این چند سال، به خاطر دبههای آبی که با دوچرخه میآورد توی باغ، هنوز نیمهجانی داشت. محمد از توی آبگیر بیرون آمد: «نگران نباش بابا! امسال بارونی خوبی اومِد. آب هست. دوباره نهال میکاریم. جلدی درخت می شِد.دوباره باغ میشِد مثی قبل.»
نگاه از پسرش گرفت. چشم چرخاند دور باغ و رسید به آبگیر. باغ با آبگیر از قبل هم کوچکتر شدهبود. آفتاب از کف آبگیر رفت. حسین سر بالا برد. ابرِ سیاه را سرِجای خورشید دید. رگبـارِ بهاری، کفِ آبگیر را تر کرد. صدای قار قار کلاغ که دور میشد، میان غرّش آسمان به گوش رسید. محمد دوید طرف تَل سیمان گوشهی باغ. حسین اما، همانجا به تماشای درخت زردآلو نشست.
بازم آب اصفهان!