رقص
مسیر همیشگیام شدهاست. دستِ زندگی در دستم. سنگ ریزه را با نوک پایش به چند قدم جلوتر پرت میکند. با انگشت به گربهی روی دیوار اشاره میکند: وای چقده پشمالوئه!
آهنگِ داد و فریاد، قلبم را به رقص در میآورد. زندگی ساکت میشود. با چشمانِ تسلیم کنندهاش نگاهم میکند. نگاهم را به در خانه میاندازم. صدای داد و فریاد یک زن و مرد.
یاد دختر بچهای میافتم که در این مدت دیدهام. درِ خانه باز بود و دختر بچه داشت توی کوچه از دوچرخه، سواری میگرفت.
این بار در، بسته صدای فریاد… خیال میکنم دختر بچه را کز کرده کنج اتاق در حالی که گوشهایش را گرفتهاست.
یا چسبیده به پای مادر و التماس کنان: مامان، تو رو خدا دعوا نکن!
یا روی ایوان و پدر و مادرش را میپاید.
از کوچه بیرون میرویم. زندگی سرش را بالا میآورد:عمه دیدی یه درخت سرشو از خونشون آوردهبود بیرون. مردِ به زنِ گفت میبندمت به درخت.
قلبم توی سینه پا میکوبد: نه. گفت دستمو بند نکن!
سرش را پایین میاندازد: هاان؛ یعنی دعوا نکنیم. بسه دیگه.
نگاهم میکند: مگه نه؟