خستگی

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

دست ها را سه بار تا گوش بالا می برم و هر بار الله اکبر می گویم. تسبیح به دست، ذکر حضرت مادر بر لب، پرده را کنار می زنم. آفتاب، دلگیر از ابرهایی که جلوی چشمانش را گرفته اند، بی رنگ و جان حیاط را پُر کرده است.
کودکان دنبال هم می دوند. زمین می خورند، برمی خیزند. صدای خنده شان از لای در سرک می کشد توی خانه. شیطنت هاشان از دید هم مخفی می ماند و من به نظاره شان نشسته ام.
لبخند مهمان لبهایم می شود.
خـدا نیز به من چونان کودکی می نگرد؟ می گذرد؟

سر بر مُهر، اقرار می کنم

به ظالم بودنم.

اقرار می کنم که خُدایی جز تو نیست.

از غَـمْ نجـاتَم بده!

دسته‌ها: دل نوشته

5 1 رای
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احسان
احسان
1 سال قبل

خدایت از غم نجاتت بدهد.
الهی که دور باشید از هر غم دنیایی جز غم فراق فرزند فاطمه که آن هم بیش باد.