تکه ای از بهشت
دست در دستش به سمت مسجد قدم ها را دوتا یکی کرد تا با او هم قدم شود. مردی چوبِ پر به دست به سمت در هدایتشان کرد. پَرید. سر انگشتانِ کوچکش به پرهای چوب رسید. مردِ مهربان لبخند زد و او سر به زیر انداخت. نماز تمام شد. زن ادامه مطلب…
دست در دستش به سمت مسجد قدم ها را دوتا یکی کرد تا با او هم قدم شود. مردی چوبِ پر به دست به سمت در هدایتشان کرد. پَرید. سر انگشتانِ کوچکش به پرهای چوب رسید. مردِ مهربان لبخند زد و او سر به زیر انداخت. نماز تمام شد. زن ادامه مطلب…
جانش در خطر بود. جوان پرسید: با این کارِ من، جانِ شما در امان می ماند؟ با جواب دلش آرام شد و تصویرش شد لبخندِ روی لب جوان و سجده ی شکر. جوان شب را به دلخوشیِ سلامت او، تنها در خانه اش… زیر پارچه ی سبز رنگش سَر کرد. ادامه مطلب…