علامتِ راه

باز شدن پر سر و صدای در اتوبوس، مرا از دنیای مهمانی دیشب و جواب‌های تازه‌ای که برای حرف‌های دخترخاله پیدا کرده‌بودم، انداخت توی ایستگاهِ پارک شهید رجائی اصفهان. از پشت شیشه‌ی پنجره، نگاهم ماند روی نیمکت‌های توی ایستگاه. دو زن، با دستانی پُر، از جا بلند شدند.  طولی نکشید ادامه مطلب…

گربه فلج

گربه‌ای بود از دو پا فلج. و به مهربانی مادرِ خـانه، گوشه‌ی حیاط خانه زندگی می‌کرد. بعد از ظهرها، صدای بقیه‌ی گربه‌ها از روی پشت بام‌ها راهی حیاط خانه می‌شد. گربه با کمک دو دست، جور پاهای بی‌جانش را می‌کشید و کشان‌کشان تا میانه‌ی حیاط می‌رفت. جواب صدای دیگر گربه‌ها ادامه مطلب…

پدر

شیرینی‌ها را توی ظرف دانه دانه چید. ظرف را توی دست گرفت و‌ براندازش کرد. لبخندش می‌گفت که همه‌چیز، همان‌طور است که می‌خواهد .  رو کرد به من: «می‌ری در مغازه، ظرف رو می‌دی به آقای عباسی! بعدش می‌گی روزتون مبارک!» «آخه… روم نمی‌شه. مگه من دخترشم؟» «چه فرقی داره؟ ادامه مطلب…

ماشین خـاطرات

کنـار بخـاری ایستاد. قطره های آب، از سرانگشتانش جدا شد. صدای جلز و ولز قطره ها بلند شد: «کارگر گرفتن که خونه رو فردا خراب کنن. صبحش هم قراره یه ماشین ببرن و هر چیزی باقی مونده، بریزن توش و ببرن.» زن از بین کارتون های بسته بندی شده رد ادامه مطلب…