مرآت

چشم و گوش از پلشتی ها می بندم. زبان به کام می کشم. غبـارِ مرآتِ دل پاک می کنم. آیینه ی دل رو به سـوی او… دست حایل، دزدانه می نگرم بازتابِ نورِ آسمان ها و زمین را! نیستی در برابر هستی مطلق… نقصـانِ من… تجلّیِ کـمال او است. إِنَّ ادامه مطلب…

جمعه

امروز باید برود سرکار… خب من هم به کارهای عقب مانده می رسم. می روم توی آشپزخانه. مادرم می گوید جمع و جور کردن ظرف ها و آشپزخانه مهم است. شستن ظرف ها دیگر کاری ندارد. فکری برای شام می کنم. دیر پز است و باید جا بیفتد. آماده می ادامه مطلب…

همان عزیزِ مهربانِ امین!

آن چه خالقم می خواهد که انجام دهم؛ مساوی است با انسانیت. مصداقش نبی خاتم است؛ همان عزیزِ مهربانِ امینِ عَزيزٌ عَلَيهِ ما عَنِتُّم حَريصٌ عَلَيكُم! اگر عاشق انسانیت شوم؛ از هیچ کدام از این اعمال دوری نخواهم کرد. ولع من برای به کاربستنِ تمامش، ناتمام است. بیزار خواهم شد ادامه مطلب…

زلفِ سیاهت!

جَعلَ الظُّلمَاتِ والنُّورَ ۖ سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح نورِ قرصِ قمرت، فلقِ سیاهی گیسوانت شد. اما من در خواب نوشین بامدادانم. من به گوشِ جانم یک طنین «أنا المهدی» بدهکارم! ثُمَّ الَّذِينَ كَفرُوا بِرَبِّهِمْ يَعدِلُونَ