تجافی
سلام نماز را به وداعش خواندم. تک ستاره ای در دل آسمان درخشید. تسبیح به دست، سرْ کنار جانماز گذاشتم. نگاهم به مهر کربلا بود و شیشه ی کوچک عطر سیب! خواب سرزده، دستِ روحم را گرفت و با خود برد. کلنگ بر زمین می خورد تا گورم گود شود. ادامه مطلب…
سلام نماز را به وداعش خواندم. تک ستاره ای در دل آسمان درخشید. تسبیح به دست، سرْ کنار جانماز گذاشتم. نگاهم به مهر کربلا بود و شیشه ی کوچک عطر سیب! خواب سرزده، دستِ روحم را گرفت و با خود برد. کلنگ بر زمین می خورد تا گورم گود شود. ادامه مطلب…
می گویم: اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم هر روز و شُـما می گویی: اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم هر روز و هر شب شُـما درخواست می کنی هِدایتـْ را و من هم! سمیعِ بصـیر می شنود و می بیند؛ تمایزِ طلبِ من و طلبِ شُـما را! کجـایِ مسیر بودن من و کجـایِ مسیر بودنِ ادامه مطلب…
دست در دستش به سمت مسجد قدم ها را دوتا یکی کرد تا با او هم قدم شود. مردی چوبِ پر به دست به سمت در هدایتشان کرد. پَرید. سر انگشتانِ کوچکش به پرهای چوب رسید. مردِ مهربان لبخند زد و او سر به زیر انداخت. نماز تمام شد. زن ادامه مطلب…
توی اتاق نشسته بودم. صدای روضه می آمد و گاه صدای گریه. صدای گریه… «گفتند به خیمه ها حمله کنید و امام مهربان در گودال قتلگاه … با گوشه ی چشم به خیمه ها نگریست…» در چهارچوب در ایستادم. زیر گونه هایش خون نشسته بود؛ مانند چشم هایش. «حالت خوب ادامه مطلب…