جوان خوش تیپ دیروز

وارد میدان نقش جهان اصفهان می شوم. حال و حوصله ی درست و حسابی ندارم. کیفم را در دست محکم می کنم. با دست دیگر چادرم را می گیرم. راست و درست قدم بر می دارم. در دل زمزمه می کنم: «وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ ادامه مطلب…

استخوان

راه می رود. می دانم می خواهد بگوید. نگاهش می کنم. هِی نگاهش می کنم. می نشیند. روبرویم می نشیند. می گوید. از همه چیز می گوید. می خواهد آرام شود. گوشه ی چشمش خیس می شود. دیگر نمی توانم. به بهانه ی خارش پیشانی دست روی پیشانی ام می ادامه مطلب…

آزاد مرد!

تمام هفتاد و دو تن سرشار از یک عالَم حرفند. یعنی در واقع حرف ندارند. وقتی وصفشان را می خوانی، می خواهی یک قطار حرف ردیف کنی و از آن ها بگویی. اما پا که توی گود می گذاری پا پس می کشی.نه! این کار من نیست. چقدر دورم از ادامه مطلب…